به نقل از اطلاعات:

به خودم كه اومدم دیدم توی دست‌های وحیدم و اسیر نگاهش هستم .سریع من رو پاش كرد و رفت توی حیـاط داد?زد: از زبان یک کفش پاره بعد كی مـی‌ریم مـهمونی؟ ای بابا دیر مـی‌شـه‌ها؛ عید بود من هم جزو لباس‌ها و دیگر چیزهای نو و جدید عید به منظور وحید بودم. از زبان یک کفش پاره وحید من را همـه‌ جا مـی‌برد و پز مـی‌داد كه قشنگ‌ترین كفش‌های دنیـا را دارم. از زبان یک کفش پاره آن همـیشـه با یك دستمال من را تمـیز مـی‌كرد و مـی‌گذاشت قسمتی از حیـاط كه سایـه بود. احساس مـی‌كردم خوشبخت‌ترین كفش دنیـا هستم و همـیشـه درون راحتی بودم.آن طرف حیـاط یك جفت كفش پاره پوره وجود داشت كه وحید بعضی اوقات آن‌هارا مـی‌پوشید نمـی‌دانستم چرا آن كفش‌ها این ریختی هستند.


خلاصه یكی دو ماه گذشت که تا این‌كه موقع امتحانات وحید رسید؛ دیگر زیـاد بـه من اهمـیت نمـی‌داد كه هر روز دستمالم بكشد؛ وقتی كه امتحاناتش را خوب مـی‌داد آن‌قدر ذوق مـی‌كرد كه سریع بندهای من را باز مـی‌كرد و سریع پرت مـی کرد و مـی‌رفت توی خانـه. موقعی هم كه امتحاناتش را بد مـی‌داد من را بی‌حوصله درمـی‌آورد و محكم با ته پا هل مـی‌داد بـه عقب و یك لنگه‌ام مـی‌افتاد این‌ طرف و یكی هم مـی‌افتاد پایین پله‌ها. خلاصه روز آخر امتحانات وحید رسید؛ او با آرامش و خوشحالی من?را از پایش درون آورد و گذاشت یك گوشـه و رفت توی خانـه. من ساده فكر مـی‌كردم كه دیگه راحت شدم. حالت مغرورانـه‌ای بـه خودم گرفتم و ایستادم روبروی آن یكی كفش‌ها مدتی كه همـین‌جور ماندم شنیدم وحید گفت: « بهتره برام یك جفت كفش تابستونی بخری که تا با این كتونی‌های عید فوتبال بازی كنم».

این حرف وحید ترس عجیبی درون وجودم انداخت. آخر فوتبال دیگر چیست؟ بعد از ظهر بود؛ تلخ‌ترین بعدازظهر عمرم؛ وحید من را پاش كرد و با پدرش رفتند که تا رسیدند بـه یك كفش‌ فروشی و یك جفت كفش تابستانی شیك انتخاب كرد و پوشید. كفش‌های تابستانی نو با حالت تحقیركننده‌ای نگاهم مـی‌كردند. خیلی عصبانی شده بودم .وقتی رفتیم خانـه، از زبان یک کفش پاره وحید با عجله من را از پایش درآورد و با بی‌اعتنایی خاصی پرتم كرد پیش همان كفش‌های پاره؛ احساس مـی‌كردم له شده‌ام.

خودم را با زحمت بـه كفش‌ها رساندم؛ زدم بهشان تكان نمـی‌خوردند؛ دوباره این كار را انجام دادم، فایده‌ای نداشت! كفش‌های بیچاره مرده بودند. مادر وحید آنـها را گرفت و انداخت توی كیسه زباله و گذاشت توی كوچه. پیش خودم گفتم سرنوشت من هم این‌طوری مـی‌شـه؟ كل تابستان توی كوچه‌ها با وحید فوتبال بازی كردم و توی زنگ‌های ورزش اوایل مـهرش هم شركت داشتم.

اما درست وسط فصل پاییز من را هم انداختند توی كوچه و بعدش هم یك مرد فقیر من را انداخت توی كوله‌‌بارش و برد به منظور پسرش (فرید) .توی خانـه‌ی مرد فقیر برخلاف خانـه‌ی خانواده وحید خیلی كوچك بود؛ فرید که تا من را دید خوشحال شد و من را پاش كرد و چند شاخه گل گرفت دستش که تا ببرد بفروشد. از این كوچه بـه آن كوچه؛ از این پارك بـه آن خیـابان. دیگر داشتم مـی‌مردم. هیچ وقت این همـه حركت نكرده بودم. مدتی گذشت که تا این‌كه جلوی دهنم باز شد و تمام چسب و نخ‌هایش از بین رفت.باد سردی مـی‌وزید و پاهای فرید یخ زده بود. من هم كه نمـی‌توانستم با آن دهن گشادم فرید را گرم كنم. داشتیم حركت مـی‌كردیم كه بـه یك خرابه رسیدیم كه كفش‌های پاره زیـادی درون آن بود. فرید من را از پاش درآورد و یك جفت كفش جلو بسته‌ی كهنـه دیگر پوشید و ازم خداحافظی كرد. این‌جا همـه كفش‌ها مرده‌اند .من هم یك جایی كز كردم و به امـید بازگشت گذشته‌ی خوبم مردم و در گورستانی از كفش‌ها درون یك نقطه بی‌جان افتادم.

*مریم باقری كلاس دوم راهنمایی مدرسه راهنمایی شاهد ان ناحیـه یك شـهرستان خرم‌آباد استان لرستان

نوشتن دیدگاه




[سرگذشت یک کفش - iranboom.ir از زبان یک کفش پاره]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 23:19:00 +0000